myfamily

زندگی روزمره یک مادر شاغل

تبلیغات تبلیغات

۲۳ فروردین

چه روز خوبی بود دیروز محمد ۳ نصفه شب با جلال رفتن اصفهان تا برای نمای ساختمان جلال سنگ بخرن مامانم صبح زنگ زد گفت بیاید خونه ما، کارامو کردم و یخ بخشی از تکالیف بچه ها رو انجام دادیم و ظهر رفتیم خونه مادرم داداش کوچیکه هم اونجا بود ، امید و رعنا کلی با برادر زاده ام بازی کردن، بعد ناهار زنگ زدم به محمد و گفت که اومدیم و از محلات سنگ خریدیم ودارم بار میزنن، گفت کارمون چند ساعت طول میکشه و تا بیایم نصفه شب شده عصر جاریم زنگ زد و دوساعتی تلفنی حرف زدیم، گفت
ادامه مطلب

۲۴ فروردين

دارم ناهار فردا رو آماده میکنم جدیدا یهو هفت هشت تا پیاز رو خرد و سرخ میکنم تا موقع غذا درست کردن راحت باشم امروز پیاز سرخ شده ندارم ☹ چقدر زود ۳ روز گذشت دلم میخواست فردا هم تعطیل بود محمد ساعت ۹ رفت خوابید طفلکی ۲ شبه نخوابیده امید و رعنا هم قبل از ده خوابیدن سری دوم لباسها رو ریختم تو لباسشویی برم به بقیه غذا برسم ببینم میتونم تا یازده تموم کنم برم بخوابم! مادرشوهرم از اول سال با من چپ افتاده! خدا بخیر کنه فکر کنم امسال هم از اون سال هاست 🤣
ادامه مطلب

وبلاگ های پیشنهادی

جستجو در وبلاگ ها